اشعار محمد رفیعی

بخوان به نام خدایت، عجب صدای قشنگی / محمد رفیعی


چه عاشقانه ی خوبی، چه حرف های قشنگی
بخوان به نام خدایت، عجب صدای قشنگی

قنوت می کنی و تا به این زمان نشنیده
پس از تو هیچ کس آواز ربنای قشنگی

تو ایستادی و پشت سر تو ماه و ستاره
چه مقتدای قشنگی، چه اقتدای قشنگی

بهشت نیست جز آن وقت و آن مکان که تو باشی
تو آمدی و جهان شد بدل به جای قشنگی

حساب می کنم و بی نتیجه است که داده
خدا چقدر قشنگی به تو سوای قشنگی

بهار نیز هوادار توست مثل من آری
چنین که حال خوشی دارد و هوای قشنگی

اگر چه جزو خلایق حساب می شوی اما
خدای مثل تو می شد عجب خدای قشنگی
 

465 1 5

تویی که فاطمه ای، اوج روضه ات در نیست / محمد رفیعی

دری که بین  تو و دشمن است خیبر نیست

وگرنه مثل علی هیچ کس دلاور نیست

بگو به آن که به قصد تو با تبر آمد

درخت عمر من این قدرها تناور نیست

برای بغض علی وقت دیدنت چیزی

به قدر خنده ی تو تلخ و گریه آور نیست

چه زخم ها که پس از زخم ها نخواهی خورد

که نیست بار نخستین و بار آخر نیست

هنوز درد تو را روضه خوان نفهمیده ست

تویی که فاطمه ای، اوج روضه ات در نیست

2487 2 4.54

برای لحظه ی آخر تو را کنار گذاشت / محمد رفیعی


برای لحظه ی آخر تو را کنار گذاشت
خدا چقدر زمین را در انتظار گذاشت

هزار سال تو را با عسل به هم آمیخت
هزار معجزه در پیکر تو کار گذاشت

از آفریدن تو آن قَدَر به وجد آمد
که از وجود خودش در تو یادگار گذاشت

کشید دایره ای حول محور تو سپس
مسیر شعر مرا روی این مدار گذاشت

تو آمدی به زمین آسمان گریست، خدا
برای گریه ی او اسم مستعار گذاشت

همان دقیقه درختان مرده سبز شدند
همان دقیقه که نام تو را بهار گذاشت

 

3338 0 4.77

کودکی هستم که دستش ذره بین افتاده است / محمد رفیعی


عشق یک دنیای دیگر را نشانم داده است
کودکی هستم که دستش ذره بین افتاده است

عشق ضرب چشم های توست در چشمان من
عاشقی تنها دو دوتا چارتایی ساده است

باز خواهم گشت هر قدر از خودت دورم کنی
موجم و سنگی اگر باشد سرم آماده است

فکر مقصد نیستم فهمیده ام گاهی سفر
لذتش تنها به بودن در میان جاده است

پیش پایت روی خاک افتاده ام عمری، ولی
سایه ات هستم که بر روی زمین افتاده است

 

4459 2 3.94

مثل همیشه خواستم این بار هم نشد / محمد رفیعی


هی پشت هم نوشتم و هی خط زدم نشد
نه! سایه ی تو از سر این شعر کم نشد

سوگند خوردم از تو از این پس نیاورم ـ
اسمی، ولی به اسم تو خوردم قسم نشد

بیرون زدم که حال و هوایی عوض کنم
شاید میان صحن و سرای حرم... نشد

هر کس گذشت، چند قدم عاشقش شدم
با هر کسی به جز تو شدم هم قدم نشد

گفتم میان درد و غمم محو می شوی
اما نشد حریف تو یک عمر غم، نشد

می خواهم عاشقانه نگویم برای تو
مثل همیشه خواستم این بار هم نشد

یک روز صبحِ چندم دی ماه دیدمت
طوری شدم خراب تو که ارگ بم نشد!

 

2659 3 3.8

در این نبرد نیازی به ذوالفقار ندارد / محمد رفیعی

در این نبرد نیازی به ذوالفقار ندارد
وگرنه تیغه ی شمشیر او غبار ندارد

خدا رضا که نباشد علیست آن که برایش
شکست عبدودان نیزافتخار ندارد

وگرنه قبضه ی شمشیر را که دست بگیرد
کسی مقابل او چاره جز فرار ندارد

 هنوز اوست ید ا... فوق ایدیهم، 
دلاوری که شبیهی دراین دیار ندارد

 غمی نداشت علی لیلة المبیت به جز این
مراد او تک و تنهاست، یار غار ندارد

مگر که نام کسی چون علی نخورده به گوشش؟
کسی که گفته خدا اسم مستعار ندارد

 نشسته است به خانه که غیر فاطمه دنیا
برای او خبری غیر ناگوار ندارد

هوای کوفه اگر چه خزانی است برایش
به لطف فاطمه در خانه جز بهار ندارد

 ولی چه تلخ که این را درخت سبز ببیند
بهار نیز حضوری ادامه دار ندارد

 به فرض قبر علی زائری نداشته باشد
جهان مزار شریفی جز این مزار ندارد

به وصف آن که بدون نهایت است صفاتش
گریز و چاره زبانم جز اختصار ندارد

چقدر مانده بیاید دلاوری که به دوران
جهان به غیر علی مثل او سوار ندارد

 همیشه آن خبر خوش رسیده است به آدم
درست لحظه ی آخر که انتظار ندارد
3450 4 4.64

کم کم رسید کار به جایی که کابوس تو «سلام محمد» بود / محمد رفیعی

یک عمر هر چه خواستی از آنها، تنها جوابشان به تو شاید بود
آنها که هر چه خواسته اند از تو، قبلش همیشه حتمن و باید بود

در کار تو همیشه نه آوردند، گفتی چرا؟ برای تو از قرآن
فی الفور استخاره گرفتند و مثل همیشه پاسخ آن بد بود

گفتند مردی و پدرت باید رویت حساب باز کند یعنی
در خانه هم وجود تو مفهومش یک منبع اضافه در آمد بود

بختت همیشه ثانیه ی آخر چرخید و پشت و رو به زمین افتاد
در زندگی برای تو خوشبختی آن روی سکه ات که نیامد بود

هر کس که زخم زد به تو پیش از آن دیدی که دوستانه صدایت زد
کم کم رسید کار به جایی که کابوس تو «سلام محمد» بود

این شعر را دوباره بخوان از نو شاید بهانه ای شد و خندیدی
قدری برای گریه بر احوالت درد و غم تو بیشتر از حد است!
1432 3 3.86

قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت / محمد رفیعی

ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت
جغرافیای درد  زمین کربلا نداشت

این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
این بیتها مرا به چه رنجی که وا نداشت

 فرمان رسیده بود کماندار را و بعد
تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...

قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست
تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت

تنها حسین بود که دیگر به پیکرش
جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت

بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!
دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت

این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست
قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت

 تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود
اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت

با چشمهای کوچک خود دید آنچه را
گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت

پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه
این قصه از شروع خودش انتها نداشت
3392 3 4.63

اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد؟... / محمد رفیعی

 

تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد

فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد

 

هر چند فردا با غروبش می رود اما

این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد

 

این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند

هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد

 

سقای تو فردا بدون دست هم باشد

با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد

 

از دیدن حال علی اصغر در آغوشت

دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد

 

آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند

اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد

 

هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا

بر زخم های  پیکرت تفسیر خواهد شد

 

این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است

قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد

 

شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست

در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد

..................

دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم

من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد

2948 4 5